دو هفته مونده بود به تابستون که به خودم استراحت داده بودم از درس. مدتی میشد که به فلسفه توجه کرده بودم و بهش فکر میکردم شاید برای فرار از احساساتی بود که روز به روز بیشتر میشد یا پیدا کردن جواب سوالایی که اونا هم روز به روز بیشتر میشدن. داداشم میگه تو آدم عجیب و کمیابی هستی دلیلشم فقط اینه که شبکه چهار نگاه میکنم میخاستم اینو بگم که داشتم شبکه چهار نگاه میکردم یه برنامه بود در مورد فلسفه منم مشتاق نشستم به نگاه کردن فهمیدم هم مجری برنامه و هم کارشناسش دوتا استاد دانشگاه هستن که تو رشتشون حیلی معروف و حرفه ایی هستن خوشحال از این کشف بزرگ اسم اون استاد کارشناس رو که بیشتر حرف میزد و بهتر تو ذهنم ثبت کردم تا یادم باشه بگردم دنبالش یه مدت بعد تو اینستاگرام یه پیج پیدا کردم مطمئن نیستم پیج خودش باشه ولی بازم خوشحال بودم از کشف بعدی از اونجا فهمیدم یه مستند از زندگی این استاد ساختن بازم یه کشف دیگه رقتم دنبال اون مستند با هزار مکافات پیداش کردم و نشستم تمام ۹۷ دقیقه رو آنلاین نگاه کردم و بیشتر شیفته این مرد شدم امروزم که داشتم شبکه چهار میدیدم همون مستند رو دوباره پخش کردن و مثل بار اول نشستم به دیدنش. تعریف میکنه که زمانی شاگرد علامه طباطبایی بوده ن شاگرد معمولی شاگرد جلسه های خصوصی شبانه که به قول خودش تعدادشون از انگشتای دست نمیکرد و خوش بحالش که همچین سعادتی داشته و خوش بحال شاگردانش که اونا هم همچین سعادتی دارن 

پ ن: همه اینارو نوشتم که بگم من آرزومه روزی فلسفه بخونم و بشم شاگرد استاد ابراهیمی دینانی


خیلی که خسته میشم مغزم دیگه به خواب فرمان نمیده 

دیروز قصد داشتم خستگی یه هفته رو جبران کنم اما نتیجش شد هفت صبح بیدار شدن تا 11 دیدن سه تا فیلم شامل تایتانیک یه انیمیشن و برادرم خسرو گشت زدن تو دنیای گلستان سعدی نیم ساعت مطالعه مفید درسی ظرف شستن و تمیزکاری و از این قبیل 

خلاصش کنم که خسته بودم خسته تر شدم و همه غصم این بود چجوری شنبه 6 صبح بیدار شم 

قبل خواب یه لحظه گفتم چی میشه فردا تعطیل شه بعد پشیمون شدم گفتم ن یه دعای بهتر چی میشه فردا بارون بباره و خوابیدم 

صبح ساعت شیش بیدار شدم اما دوباره خوابیدم چون هم تعطیل بود هم بارون باریده بود و تا همین الان داره میباره

الان دیگه فهمیدم من هرچی بخوام حتی اگه یبار بگم اونم با صدای آروم تو دلم کسی هست که میشنوه 

ما همه از این چیزای کوچیک زیاد میبینیم تو زندگیمون اونم هر روز اما باز قبول نمیکنیم از رگ گردن نزدیک تر یعنی چی خیلی ساده ازش میگذریم و با یه خداروشکر فراموش میکنیم 

من اما تصمیم گرفتم حواسم به همه مهربونیای خدا باشه 


امروز که مریض بود مینشست پشت دوچرخه و به فرمون تکیه میداد و کارتون میدید حال بازی نداشت و غذا نمیخورد تا دو دقیقه از اتاق میومدم بیرون میگفت: انه تای نامن این لغات در هیچ زبان زنده دنیا وجود نداره ولی یعنی عمه بیا بخوابیم. و خودش پتو و بالشت میورد هرجای خونه که ایستاده بودیم دراز میکشید و برای من جا باز میکرد و میزد رو بالشت که یعنی سرتو اینجا بزار اصرارم داشت حتما پتو بکشم رو خودم . بعدش همونطوری که مثلا میخواستیم بخوابیم حرف میزدیم یا شکلک در میوردیم یا
نشستم پشت میز بخونم . دوتا چیز زرد رو میز دیدم. صدا زدم : مصطفی بیا سریع گفت: فهمیدم اومدم زود خودشو رسوند از رو میز برشون داشت. از اتاق میرفت بیرون گفتم: آدامس بعد سیگار میچسبه نه؟ برگشت با خنده و شوخی چک مالیم کرد و رفت. رفتم دنبالش گفتم اون روزم یه بسته تو اتاق دیدم . باز با خنده و شوخی گفت: تقصیر منه بهتون رو دادم اینجوری تو روم حرف میزنی منم گفتم : نخیر تقصیر منه این همه سکوت میکنم نمیگم. ولی نترس به مامان بابا هم نگم به اون بدبختی که یه شب میریم
از این دنیایی که هنوز هیچی ازش ندیدم و یاد نگرفتم یه چیزی و خیلی خوب فهمیدم اونم کسی بهم یاد نداد خودم گرفتم داستان چیه. اونم اینکه فهمیدم هر آدمی یه شکله هرکسی یه جوری مخصوص به خودش رفتار میکنه زندگی میکنه لباس میپوشه کار میکنه . اگه قرار باشه همه مثل هم باشن که یه نفر میشدن نه ۸ میلیارد انسان. همین تفکر باعث شد که تو پوششم تابع مد نباشم و چشمم به بازار نباشه که چی جدیده اونو بپوشم. مدل خودم پوشیدم.
علاقه زیادی به داستان های عاشقانه دارم . اصلا فکر میکنم این جهان تمامش از عشق که وجود داره . بعضی وقتا فکر میکنم شاید در این مورد خیلی خیال باف هستم و در حقیقت اینجوری نباشه که من فکر میکنم . ولی بازم دوست دارم خیال بافی کنم و در دنیای خیالم غرق بشم . فیلما و کتابای عاشقانه بیشتر به دلم میشینه . دعبل و زلفا تموم شد . و میتونم بگم عاشقانه ترین داستانی بود که تا حالا خونده بودم. نمیدونم این تیکه ا زکتاب که به عشق و عاشقی دعبل خزاعی پرداخته بود واقعیه یا خیال
* امشب بعد از امتحان کردن کانسیلری که خواهر خانم چند وقت دنبال مارکش بود فهمیدم که زیر چشم هام خیلی فجیع گود و کبوده :/ میدونستمااا ولی فکر میکردم طبیعیه ولی خیلی ضایع نیست که تو چشم بزنه ولی الان فهمیدم نه تنها طبیعی نیست که ضایعه و تو چشم هم میزنه. :( * شکست عشقی فقط اونجا که صورتت و میشوری و ریملت پاک میشه و سرتو میاری بالا و تو آینه مژه های کوتاه و بی رنگ میبینی. اصلا یهو روح از چشمات میره انگار .
من از نگاه کردن به عکس استایل های مختلف در پینترست سیر نمیشم نمیشم که نمیشم. تا اینترنت و تموم نکنم آروم نمیگیگیرم. ×اگه به سمت علوم انسانی نفس و روح انسان و عالم معنویات نمیرفتم حتما یه فشن استایلیست میشدم. ×در رویاهام خودم رو شبیه به دختر سرهنگ در فیلم روزهای ابدی میبینم البته نه با اسم مهناز ولی در همون حد و حدود. ×دلم برای آدمی که تا به حال ندیدم و جایی که تا به حال نرفتم تنگ شده. این درجه از دل تنگی با کدوم درجه از عرفان برابری میکنه؟ ×منم یه روز

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

aparatdl معرفی کالا فروشگاهی ازل ابدی بهترین مطالب , wifi , اینترنت مدرسه ماها دانلود اهنگ جدید شرکت خدماتی کاریابی چند منظوره کهکشان